نقطه ته خط...

دلنوشته های من...

نقطه ته خط...

دلنوشته های من...

هفت خان تا مدرک اقامت

 

   صبح زود همگی زره ها رو به تن کردیم(لباسامون) و سوار بر رخش (یک پیکان  

 

   سفید) راهی     

 

   خانه ی دیو شدیم(دفتر امور اتباع) البته باید بگم رستم (پدرم) چند روز قبل از بقیه  

 

   خان اول روطی کرده بود و دیو فیش های چهارصد هزارتومانی بانک رئ شکست  

 

   داده بود 

 

   خان دوم : پس از اندی درگیری موفق به تحویل دادن رسید پرداختی شدیم 

 

   خان سوم : مدتی در کمین نشستیم تا دیو سیاه خودشو نشون بده (یک آشخور که نوبت را  

 

   به ما میفهماند مثلا) 

 

   خان چهارم : وارد اتاقکی گشتیم که دو عجوزه (مسئول انگشت برداری و عکسبرداری) در آن  

 

   به عیش نشسته بودند 

 

   خان پنجم : یکی از آن دو عجوزه نوری به سمت ما تاباند و تصویری از رخ ما را در گویی  

 

   سحرآمیز (مانیتور) کشاند 

 

   خان ششم : عجوزه ی دیگری از ما خواست تا انگشتان مبارک (شصت و اشاره) را بر صفحه ای 

 

   سیاه نهیم 

 

   و سرانجام خان هفتم : دیو بچه ای سرش را از پنجره ای بیرون آورد و صفحه هایی را در  

   

   اختیارمان نهاد که بر آن تصاویرمان نقش بسته بود و ما دست در دست هم و ناشادمان  

 

   برگشتیم 

 

   در ضمن امروز بذر کینه و نفرت تو دلم کاشته شد و با حسرت به دیوار اردوگاه نگاه می کردم که  

    

   روش نوشته بود :   هدف ما خدمت به خلق است  

  

   تازه تو راه هم چند نفر از هموطنانم رو دیدم که با دستبند به پشت تویوتا بسته شده بودند و   

 

   چنتا احمق داشتند هاشون می کردند به جرم اینکه تمام دنیا خراب شدند رو خونشون و آواره  

 

   شون کردند

 

پهن می شوم روی آسفالت

 

ومی گذرند

 

یک

 

دو

 

سه

 

چهار...

 

تا هزار تا ماشین

 

از روی من

 

وله تر ازاین می شوم

 

 که بی ستاره گی هزار ساله

 

تو حالا بگو من ازاین جلوتر نمی توانم بیایم

 

وتردید

 

زخم گلویم را بیشترمی کند.

 

من

 

می چرخمو می غلطمو

 

هی می ترکد رگانم زیر چرخها

 

و ت‌ق‌س‌ی‌م می شوم

 

به میلیاردها س‌ل‌و‌ل

 

ممزوج می شوم با آسفالت

 

که رنگ خون را سیاه می فهمد

 

و تکان نمی خورد که

 

حتی یک سلولم را درخود جادهد

 

بگذار ببینم

 

چ‌ش‌م‌هایم

 

به لاستیک ماشین چه کسی چسبیده

 

و رفته

 

تا آن دور

 

و با   لا   ها   !

 

دور می شوی

 

دور می شوم

 

وسه تا ماشین دیگر که عبورم کند

 

آن ل‌ک‌ه‌های خون هم پاک شده است

 

ومن

 

پهن شده ام

 

درشهر 

                     تولدم مبارک....!

گره

فردا اگر ز راه نمیآمد

من تا ابد کنار تو میماندم

من تا ابد ترانهء عشقم را

در آفتاب عشق تو میخواندم

 

 
در پشت شیشه های اتاق تو

آن شب نگاه سرد سیاهی داشت

دالان دیدگان تو در ظلمت

گوئی به عمق روح تو راهی داشت

 
 

لغزیده بود در مه آئینه

تصویر ما شکسته و بی آهنگ

موی تو رنگ ساقهء گندم بود

موهای من، خمیده و قیری رنگ

 
 

رازی درون سینهء من می سوخت

می خواستم که با تو سخن گوید

اما صدایم از گره کوته بود

در سایه، بوته هیچ نمیروید

 
 

زآنجا نگاه خستهء من پر زد

آشفته گرد پیکر من چرخید

در چارچوب قاب طلائی رنگ

چشم مسیح بر غم من خندید

 
 

دیدم اتاق درهم و مغشوش است

در پای من کتاب تو افتاده

سنجاق های گیسوی من آن جا

بر روی تختخواب تو افتاده

 
 

از خانهء بلوری ماهی ها

دیگر صدای آب نمیآید

فکر چه بود گربهء پیر تو

کاو را بدبده خواب نمیآمد

 

 
بار دگر نگاه پریشانم

برگشت لال و خسته به سوی تو

می خواستم که با تو سخن گوید

اما خموش ماند به روی تو

 
 

آنگه ستارگان سپید اشک

سوسو زدند در شب مژگانم

دیدم که دست های تو چون ابری

آمد به سوی صورت حیرانم

 
 

دیدم که بال گرم نفس هایت

سائیده شد به گردن سرد من

گوئی نسیم گمشده ای پیچید

در بوته های وحشی درد من

 
 

دستی درون سینهء من می ریخت

سرب سکوت و دانهء خاموشی

من خسته زین کشاکش دردآلود

رفتم به سوی شهر فراموشی

 

بردم ز یاد اندوه فردا را

گفتم سفر فسانهء تلخی بود

ناگه به روی زندگیم گسترد

آن لحظهء طلائی عطرآلود

 

آن شب من از لبان تو نوشیدم

آوازهای شاد طبیعت را

آن شب به کام عشق من افشاندی

ز آن بوسه قطرهء ابدیت را




  پرستوهای بی بهار من،قاصدک آواره در باد، بازگردید!

    و تو،تشنه ی مجروح و عزیز من!

    چشمهایت را بر من مدوز،

    ببند،من از دیدن آنها رنج می برم.

   کویر—معبد

 

نیمکت

نیمــکت ِ با هم بودنمــان تنهاست ...

من دل ِ نشــستن ندارم ،

تــو دلــیل ِ نشستــن

!