صبح زود همگی زره ها رو به تن کردیم(لباسامون) و سوار بر رخش (یک پیکان
سفید) راهی
خانه ی دیو شدیم(دفتر امور اتباع) البته باید بگم رستم (پدرم) چند روز قبل از بقیه
خان اول روطی کرده بود و دیو فیش های چهارصد هزارتومانی بانک رئ شکست
داده بود
خان دوم : پس از اندی درگیری موفق به تحویل دادن رسید پرداختی شدیم
خان سوم : مدتی در کمین نشستیم تا دیو سیاه خودشو نشون بده (یک آشخور که نوبت را
به ما میفهماند مثلا)
خان چهارم : وارد اتاقکی گشتیم که دو عجوزه (مسئول انگشت برداری و عکسبرداری) در آن
به عیش نشسته بودند
خان پنجم : یکی از آن دو عجوزه نوری به سمت ما تاباند و تصویری از رخ ما را در گویی
سحرآمیز (مانیتور) کشاند
خان ششم : عجوزه ی دیگری از ما خواست تا انگشتان مبارک (شصت و اشاره) را بر صفحه ای
سیاه نهیم
و سرانجام خان هفتم : دیو بچه ای سرش را از پنجره ای بیرون آورد و صفحه هایی را در
اختیارمان نهاد که بر آن تصاویرمان نقش بسته بود و ما دست در دست هم و ناشادمان
برگشتیم
در ضمن امروز بذر کینه و نفرت تو دلم کاشته شد و با حسرت به دیوار اردوگاه نگاه می کردم که
روش نوشته بود : هدف ما خدمت به خلق است
تازه تو راه هم چند نفر از هموطنانم رو دیدم که با دستبند به پشت تویوتا بسته شده بودند و
چنتا احمق داشتند هاشون می کردند به جرم اینکه تمام دنیا خراب شدند رو خونشون و آواره
شون کردند