بگذار شب هایمان سرشار از آفتاب بماند
من تنها ایستاده ام تا سلامت را پاسخی بلند باشم
حالا نام تو را می برم آسمان دنیایم آفتاب و آفتابی تر می شود
من تمام زمستان را پا به پای آفتاب پرنده ی دست آموزت شدم
و دیدم که دستهایت از آسمان بزرگ تر است !!!
من که افتادنم چون دانه های باران می رقصد
نسیم وار اشک هایت را می شمارم دانه دانه و آغار می شوم!!!
گاه فکر میکنم که جهان کوچکتر از دستان من و توست
و گاه فکر میکنم بگذار بگذریم...
رقص پلک هایت را زیسته ام ، من که
تمام رودهای جهان در دلم شعله ورند
راستی تا دریا چقدر فاصله است؟!!!
به تو رسیدن کم آرزویی نیست
ایستاده ام روی تمام خاطراتت ...
زیر این باران ...
دست های باز ...
خیال پرواز دارم اما ...
بالهایم خیس خیس
...
!
این که مثلا تو ناگهان در آن سوی میز نشسته باشی گاهی...
که حواسم پرت شود ...
که فنجانی روی کاشی ها بیافتد ...
همین ...
از قبیله ی باران و بوسه
با یک بغل آغوش و بازوانی به دورت تنیده
آخرین زن
از فصل زرد خزان
برای فصل زیبای چشمانت
مرا نگاه کن