-
هفت خان تا مدرک اقامت
یکشنبه 30 مردادماه سال 1390 14:54
صبح زود همگی زره ها رو به تن کردیم(لباسامون) و سوار بر رخش (یک پیکان سفید) راهی خانه ی دیو شدیم(دفتر امور اتباع) البته باید بگم رستم (پدرم) چند روز قبل از بقیه خان اول رو طی کرده بود و دیو فیش های چهارصد هزارتومانی بانک رئ شکست داده بود خان دوم : پس از اندی درگیری موفق به تحویل دادن رسید پرداختی شدیم خان سوم : مدتی در...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 مردادماه سال 1390 13:39
پهن می شوم روی آسفالت ومی گذرند یک دو سه چهار... تا هزار تا ماشین از روی من وله تر ازاین می شوم که بی ستاره گی هزار ساله تو حالا بگو من ازاین جلوتر نمی توانم بیایم وتردید زخم گلویم را بیشترمی کند. من می چرخمو می غلطمو هی می ترکد رگانم زیر چرخها و تقسیم می شوم به میلیاردها سلول ممزوج می شوم با آسفالت که رنگ خون...
-
گره
یکشنبه 23 مردادماه سال 1390 15:23
فردا اگر ز راه نمیآمد من تا ابد کنار تو میماندم من تا ابد ترانهء عشقم را در آفتاب عشق تو میخواندم در پشت شیشه های اتاق تو آن شب نگاه سرد سیاهی داشت دالان دیدگان تو در ظلمت گوئی به عمق روح تو راهی داشت لغزیده بود در مه آئینه تصویر ما شکسته و بی آهنگ موی تو رنگ ساقهء گندم بود موهای من، خمیده و قیری رنگ رازی درون سینهء...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 مردادماه سال 1390 14:49
پرستوهای بی بهار من،قاصدک آواره در باد، بازگردید! و تو،تشنه ی مجروح و عزیز من! چشمهایت را بر من مدوز، ببند،من از دیدن آنها رنج می برم. کویر —معبد
-
نیمکت
چهارشنبه 12 مردادماه سال 1390 13:38
نیمــکت ِ با هم بودنمــان تنهاست ... من دل ِ نشــستن ندارم ، تــو دلــیل ِ نشستــن !
-
مرا با خود ببر امشب به گورستان دلتنگی ات
چهارشنبه 12 مردادماه سال 1390 12:58
بگذار شب هایمان سرشار از آفتاب بماند من تنها ایستاده ام تا سلامت را پاسخی بلند باشم حالا نام تو را می برم آسمان دنیایم آفتاب و آفتابی تر می شود من تمام زمستان را پا به پای آفتاب پرنده ی دست آموزت شدم و دیدم که دستهایت از آسمان بزرگ تر است !!! من که افتادنم چون دانه های باران می رقصد نسیم وار اشک هایت را می شمارم دانه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 مردادماه سال 1390 19:23
ایستاده ام روی تمام خاطراتت ... زیر این باران ... دست های باز ... خیال پرواز دارم اما ... بالهایم خیس خیس ... !
-
مکانی برایت بهتر از دل ندارم تنگی اش را به لطف خودت ببخش...
سهشنبه 11 مردادماه سال 1390 18:54
روزها پر و خالی می شوند مثل فنجان های چای در کافه، هیچ اتفاق خاصی نمی افتد ! این که مثلا تو ناگهان در آن سوی میز نشسته باشی گاهی... که حواسم پرت شود ... که فنجانی روی کاشی ها بیافتد ... همین ...
-
حرم نفسهایت مرا به دنیای دیوانگان راهی می کند!
سهشنبه 11 مردادماه سال 1390 18:21
من از تبار برگ های زرد و نارنجی ام از قبیله ی باران و بوسه با یک بغل آغوش و بازوانی به دورت تنیده آخرین زن از فصل زرد خزان برای فصل زیبای چشمانت مرا نگاه کن
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 مردادماه سال 1390 10:40
خیابان بغضش را زیر درختان از چشم آسمان پنهان می کند آنجا که روزی در باران چترت را برایم جا گذاشتی تو آنقدر آهسته می رفتی که من به تو رسیدم چترت را نه ... دستم را گرفتی و با هم عشق را تا ته باران دویدیم و چه زود ما من و تو می شویم هر شب با خیال بارانی از خیابان یاد تو می گذرم شاید آنجا چتری جا مانده باشد !
-
تا وقتی تنهایی با من ...
پنجشنبه 11 آذرماه سال 1389 16:43
مـــرده ای می نالید زیر آوار فشار قبرش زیر انبوه شب تاریکش بین تنهایی بی پایانش مرده ای نای تقلاش نبــود مرده از سایه ی خود میترسید در کفن مهـر به دیباش نبود خفته ام دیر زمانی ست درین قبر سکوت مرده ام لحظه ی تاریست که فریاد نبود در شبــم مهلــت لبخنــد نماند در دلــم فرصت احساس نبــود .....
-
عقرب عاشق
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 12:02
دم به کله میکوبد و شقیقه اش دو شقه میشود بی آنکه بداند حلقه آتش را خواب دیده است عقرب عاشق .....