نقطه ته خط...

دلنوشته های من...

نقطه ته خط...

دلنوشته های من...

مرا با خود ببر امشب به گورستان دلتنگی ات

 بگذار شب هایمان سرشار از آفتاب بماند

     

 من تنها ایستاده ام تا سلامت را پاسخی بلند باشم

                                                                     

حالا نام تو را می برم آسمان دنیایم آفتاب و آفتابی تر می شود 

  

 من تمام زمستان را پا به پای آفتاب پرنده ی دست آموزت شدم

   

  و دیدم که دستهایت از آسمان بزرگ تر است !!!    

  

  من که افتادنم چون دانه های باران می رقصد

  

  نسیم وار اشک هایت را می شمارم دانه دانه و آغار می شوم!!! 

   

 

 گاه فکر میکنم که جهان کوچکتر از دستان من و توست

   

 و گاه فکر میکنم  بگذار بگذریم...

 

 رقص پلک هایت را زیسته ام ، من که

    

 تمام رودهای جهان در دلم شعله ورند

  

 

 راستی تا دریا چقدر فاصله است؟!!!

     

 به تو رسیدن کم آرزویی نیست

   

 

ایستاده ام روی تمام خاطراتت ...

زیر این باران ...

دست های باز ...

خیال پرواز دارم اما ...

بالهایم خیس خیس

...

 

مکانی برایت بهتر از دل ندارم تنگی اش را به لطف خودت ببخش...

روزها پر و خالی می شوند مثل فنجان های چای در کافه، هیچ اتفاق خاصی نمی افتد !

 این که مثلا تو ناگهان در آن سوی میز نشسته باشی گاهی...

 که حواسم  پرت شود ...

که فنجانی روی کاشی ها بیافتد ...

همین ...

 

حرم نفسهایت مرا به دنیای دیوانگان راهی می کند!

 

  

          

من از تبار برگ های زرد و نارنجی ام

از قبیله ی باران  و بوسه

با یک بغل آغوش و بازوانی به دورت تنیده

آخرین زن

از فصل زرد خزان

برای فصل زیبای چشمانت

مرا نگاه کن

خیابان بغضش را

زیر درختان

از چشم آسمان

پنهان می کند

آنجا که روزی در باران

چترت را برایم جا گذاشتی

تو آنقدر آهسته می رفتی

که من

به تو رسیدم

چترت را

نه ... دستم را گرفتی

و  با هم

عشق را

تا ته باران دویدیم

و چه زود ما

من و تو می شویم

هر شب با خیال بارانی

از خیابان یاد تو می گذرم

شاید آنجا

چتری جا مانده باشد !